روایت آشنا خور الیگودرز

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: الگودرز

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف : سیدابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۴۱-۱۴۴

موجود افسانه‌ای: پسری که با خوردن آب رودخانه‌ی جادویی آهو شد و دوباره انسان شد

نام قهرمان: دختر کوچک‌تر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن بابا - پیرزن حیله‌گر

این افسانه روایت دیگری است از شاهزاده و آهو که به لهجه‌ی کرمانی است اما این یک، از روستای آشناخور الیگودرز است که در این جا می‌آوریم. روایت دیگری از این افسانه را، به نام آهو بره، در جلد آخر که تکمله‌ی این دوره کتاب‌هاست خواهیم آورد.

در زمان قدیم پیرمردی با زن خود زندگی می‌کرد. اتفاقاً یکی از روزها زن به شوهر خود گفت: من دلم جگر می‌خواهد. شوهرش همان روز یک دست دل و جگر خرید و به خانه آورد و زن آن را خرد کرد و پخت تا وقتی که شوهرش می‌آید بخورند. زن بلند شد تا اطاق را جارو کند. هر جارویی که می زد یک دانه از جگرهای پخته را می‌خورد تا تمام شد و بعد گفت: چه کنم چه نکنم، الان شوهرم می‌آید. عاقبت یکی از پستانهای خود را برید و به جای جگر پخت. وقتی که ظهر شد و پیرمرد خسته و کوفته به خانه برگشت زن ناهار را حاضر کرد و مرد خورد. مرد رو به زن خود کرد و گفت: ای زن من تا به حال غذای به این خوبی نخورده‌ام. این را چه طور درست کردی؟ زن مطلب را برای پیرمرد گفت. مرد رو به زن خود کرد و گفت: جگر را خوردی نوش جانت باشد چرا پستان خودت را بریدی؟ از قضا این مرد از زن اول خود سه بچه داشت دو دختر و یک پسر. زن پدر از آن‌ها خوشش نمی‌آمد. یک روز زن گفت: ای مرد من از دست این بچه‌‌ها خسته شده‌ام بیا و تو پسر را بکش من هم دخترها را می‌کشم. در این حال دختر کوچک‌تر این حرف را شنید و به برادر و خواهرش خبر داد که قضیه از این قرار است. یک روز مرد به پسرش گفت: ای پسرجان بیا حمام برویم، پسر نرفت. زن بابا هم به دخترها گفت دختر کوچکی قبول نکرد ولی دختر بزرگ‌تر قبول کرد همراه زن بابایش به حمام رفت. خواهر کوچکتر و برادرش که از مطلب خبر داشتند پشت بام حمام رفتند وقتی که زن بابا می‌خواست گیس دختر را ببافد خواهر کوچک‌تر وارد حمام شد و دست خواهرش را گرفت و فرار کرد. زن بابا متوجه شد و پشت سر آن‌ها دوید. آن‌ها دویدند تا به رودخانه‌ای رسیدند که نمی‌شد از آن گذشت. فوراً مقداری چوب پیدا کردند و قایقی ساختند و خود را به آن طرف رودخانه رساندند و قایق را در آب رها کردند. موقعی که زن بابا رسید گفت: ای بچه‌ها شما چطور خود را به آن طرف رودخانه رساندید؟ بچه‌ها گفتند: این رودخانه گودی زیادی ندارد تو هم می‌توانی بیایی. زن بابا فریب خورد و ناغافل به آب زد و غرق شد. بچه‌ها خوشحال شدند و از خوشحالی جیغ زدند و با دل خوش راه افتادند تا به بیابانی رسیدند. برادر رو به خواهرانش کرد و گفت: من خسته‌ام. خواهرها گفتند: بیا برویم بلکه نانی پیدا کنیم. رفتند رفتند تا یک تکه نان و کمی آب پیدا کردند و خوردند و دو مرتبه راه افتادند. برادرشان تشنه شد به خواهر کوچک گفت: خواهر جان من تشنه هستم. خواهر گفت: رودخانه‌ای نزدیک است. رفتند تا به رودخانه رسیدند. برادر کمی از آن آب خورد ناگهان به شکل آهویی شد و به پشت بامی که در آنجا بود رفت. خواهرها آن قدر گریه کردند تا شب شد. ناچار بالای درختی رفتند تا صبح شد. پسر پادشاه از آنجا عبورش افتاد اسب خود را از سر رودخانه آورد تا آب بخورد. عکس دخترها را در آب دید. هر کاری کرد که دخترها از درخت پایین بیایند اثری نداشت. سراغ پیرزنی رفت. پیرزن حیله کار چهار تخم مرغ برداشت و رفت پای درخت که بپزد. تخم مرغ‌ها را شکست و روی زمین ریخت. دخترها از بالای درخت به پیرزن گفتند: چرا اینطور می‌کنی؟ پیرزن گفت چشم من ضعیف است نمی‌توانم ببینم. دختر کوچک از درخت پایین آمد تخم مرغ‌ها را شکست و دوباره برگشت روی درخت. پیرزن به سراغ چند نجار رفت که درخت را ببرند و دخترها را پایین بیاورند و به قصر شاه ببرند. دختر کوچک راضی نشد با پسر پادشاه عروسی کند و گفت تا وقتی برادرم نیاید من رضایت نمی‌دهم. پسر پادشاه تمام غلامان را جمع کرد و فرستاد دنبال پسر. غلامان رفتند تا به آن رودخانه رسیدند. دیدند آهویی از دور پیدا شد و کمی از آب رودخانه خورد و به شکل آدم درآمد و به اطراف نگاه کرد. غلامان هم او را دیدند و به زور او را دستگیر کردند و پیش پسر شاه بردند. دخترها بی‌اندازه خوشحال شدند و عروسی سر گرفت و سه شبانه روز به رقص و پایکوبی مشغول شدند تا نه ماه و نه روز از این ماجرا گذشت و زن پسر پادشاه حامله شد و به حمام رفت. پیرزن که با پایین آوردن دخترها از درخت در قصر مقامی بدست آورده بود زن پسر پادشاه را که دختر کوچک تر بود به سر چاه برد و او را به درون چاه انداخت و خود را زن پادشاه معرفی کرد. بعد از یک شبانه روز زن پسر پادشاه در چاه دو بچه به دنیا آورد نام یکی را حسن و دیگری را حسین گذاشت تا بالاخره برادر و خواهر از قضیه مطلع شدند و به سر چاه رفتند و گفتند: ای خواهر چرا بیرون نمی‌آیی؟ خواهر گفت: خواهر بمیره حسن سر این زانو خوابیده و حسین سر آن زانو. پسر پادشاه که در گوشه‌ای پنهان بود طنابی فراهم کرد و او را به وسیله طناب بالا کشید و از این واقعه سخت ناراحت شد و به سراغ پیرزن رفت و گفت: ای زن هر کس به پسر پادشاه خیانت کند چه سزایی دارد؟ زن گفت: باید او را به دم قاطر بست. به همین قرار پیرزن را به دم قاطر بستند و در بیابان رها کردند و آن‌ها با خوشی و خوشحالی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد